وقتی برای مدت طولانی فقط برا خودت می‌نویسی، نمی‌دونی پوینت برای دیگران نوشتن چیه اصلاً. نسبت به پستی که شش ماه پیش نوشتم، خیلی چیزها عوض شده و این‌جا تعریف نکردنش من رو مثل قبل نمی‌ترسونه. ولی اون روز یکی توی توئیتر نوشته بود بعضی وقت‌ها آدم برا زندگیش یک شاهد می‌خواد، منظورش دوست نزدیک یا پارتنر بود، ولی توی مق��اس کلی‌تر این وبلاگ در طول زمان برای من همین کاربرد رو داشت. دیروز دهمین روزی بود که پشت سر هم رفتم پیاده‌روی، اونم وقتی قبلش اصلاً نمی‌خواستم برم. ولی دیدن دهمین زنجیر روی زنجیره‌‌‌ی پیوستگی با وجود ADHD یعنی یک چیزی مثل فتح یک قله کوچیک. شاید به نظر بیاد دارم اغراق می‌کنم ولی هر بار که به یک پروسه‌ای فکر می‌کنم، همه چیز endless به نظر میاد؛ زمان، تسک‌ها، سختی انجام کار، درحالی که مثلاً هنوز فقط یک هفته گذشته. رفتم. تا وسط‌های راه هنوز هم از سختیش چیزی کم نشده بود، ولی بعد قدم‌شمار رو نگاه کردم و با خودم گفتم half way there! بعد انگار افتاده باشم توی سرازیری، رفتم و رفتم، بیشتر هم می‌تونستم برم، ولی مهارتی که توی زندگی باید یاد بگیری اینه که بدونی کجا دیگه باید رها کنی. کجا دیگه بسه و زندگی فقط اون لحظه و امروز نیست، باید بتونی فردا هم بری. فردا و فرداهاش، باید بتونی به مقدار خوبی هم بری وگرنه تغییری ایجاد نمی‌شه، یا اون‌قدر کوچیکه که ناامیدت می‌کنه. احتمالاً من دیگه فقط در مورد راه رفتن حرف نمی‌زنم، این‌جا یاد کتاب «از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم» موراکامی افتادم. از دویدن حرف می‌زد ولی فقط از دویدن حرف نمی‌زد، و باید با این دید کتاب رو می‌خوندی. امروز احتمالاً دوباره بخونمش. صبح داشتم کارهای خونه رو انجام می‌دادم و این طور به نظر میومد که در یک لوپ بی‌پایان گیر افتاده‌م. با خودم می‌گفتم بزرگسالی چرا این‌قدر سخته، باید همزمان ده‌ها کار تکراری رو هر روز انجام بدی که بتونی کیفیت زندگی رو تا حدی حفظ کنی، از خودت مراقبت کنی، از دیگران مراقبت کنی، اونم وقتی بعضی روزها آب دادن به گیاه توی اتاقتم سختته. همه اینطوری نیستن نه؟ بعضی وقتا می‌بینم آدم‌ها همزمان چندتا کار خیلی بزرگ رو مدیریت می‌کنن، خوشحال هم به نظر می‌رسن؛ ولی دیگه از خودم نمی‌پرسم چرا من اینطوری نیستم، چون می‌دونم چرا، و اون شمشیری که با مقایسه کردن خودم با ظاهر زندگی دیگران فقط خودم رو خونی می‌کرد رو گذاشته‌م زمین. بعضی روزها اندازه یک هفته می‌تونم کار کنم، این هم super power منه لابد. قرار نیست عوض بشه، همینه هست، فقط می‌تونم توی مدیریت کردنش بهتر بشم. چون مغز قابلیت rewire کردن خودش رو داره.

Anything we do repeatedly, including thoughts, feelings, and behaviors, gets “wired” into our brains. These patterns become well-worn paths that are very easy for the brain to travel down, and the more they are repeated, the more hard-wired they become.

بوجک هورسمن تازه شروع کرده بود به دویدن که یکم بتونه سبک زندگی افتضاحش رو درست کنه، ولی سختش بود، یک روز افتاده بود گوشه مسیر، یک کاراکتر ظاهراً دانا و دونده داشت رد می‌شد، بهش گفت:

It gets easier. Every day it gets a little easier. But you gotta do it every day —that's the hard part. But it does get easier.

روز طولانی‌ای بود؛ به سختی از تخت رها شدم ولی بعدش نسبت به میانگین روزهایی که حالم اینطوریه، روز مفیدی رو گذروندم. آخر شب داشتم مسترشف می‌دیدم که گفتم بیام نظرات رو جواب بدم. همیشه بعد از جواب دادنشون از پنلم، یک دور هم آدرس وبلاگم رو می‌زنم و می‌رم از بیرون جوابم رو می‌خونم؛ داشتم می‌خوندم دیدم ته اون آرشیو طولانیم برمی‌گرده به بهمن 96 (البته اون بخشی که شما می‌تونید ببینید)، زدم روی بهمن 96، آذر 97، دی 97. رسیدم به روزهایی که تازه داشتم می‌شناختمش، تازه داشتم با خودم هم به یک نتایجی می‌رسیدم. خوندم و دچار شرم نیابتی نشدم، با اینکه انتظارش رو داشتم. مثل وقتیه که دوست صمیمیت یک اتفاق از گذشته‌ش رو داره برات تعریف می‌کنه و از اون تجربه دچار شرم شده، ولی تو دوستش داری، می‌دونی این احساسات و تجربه کردنشون خیلی انسانی‌ان؛ می‌تونی از بیرون ببینی و سرزنش نکنی، فقط تماشا کنی. چون ترکیب محبت و درک کردن باید همچین چیزی باشه. برای همین این نوشته کج و کوله‌ای رو که چند روز پیش بین خواب و بیداری نوشتم و امروز تازه پیداش کردم، اینجا هم می‌ذارم. با اختلاف، وبلاگ نوشتن و روزمره‌نویسی بهترین کاریه که برای خودم کرده‌م؛ کسی کاری به زندگی انسان‌های معمولی‌ای مثل من نداره، ولی اینکه این روند رو جایی مکتوب کنم و یهو ببینم 6 سال گذشته و من الان کجام، هیچ وقت قدیمی نمی‌شه برام. یادم افتاد سه ساله او و دوستانش گوش ندادم؛ فکر کنم بعد از رفتنش مغزم شروع کرد به بایگانی کردن تمام چیزهایی که به اون دوره مربوط می‌شدن، تا کمتر اذیت بشیم. امشب دیدم آهنگ کوه باش و دل نبند رو گذاشتم آخر یکی از پست‌های اون زمان، من رو یاد اون نمیندازن، ولی یاد حسی که النای اون موقع داشت چرا. انی وی، جا مونده از 25 آذر:

در افکار نیمه شبی امشب هم داشتم به رابطه مرت و آفرا فک می‌کردم؛ اینکه چقدر مرت احتمالا تحت تاثیر نقشش قرار می‌گیره و الان که توی سریال باهم بدن، شاید اینو توی رابطه هم بروز می‌ده. بعدا احتمالا به همین دلیل رابطه‌شون تموم میشه و به پایان خوش نمی‌رسه.
بعد به این نتیجه رسیدم که اقتضای ذات روابط موقتی بودنشونه عزیزم؛ اون خیال خوش و سالی��ن سال عشق و اینا تو عمل زیاد وجود نداره و ازدواج بیشتر مثل یه قرارداد می‌مونه که قبول میکنی بری دور از حرف دیگران توش زندگی کنی، و احتمالا زمان پیری تنها نمونی. وگرنه برای کسی که دیگه فشار خونواده و جامعه وجود نداره، فقط انتخاب می‌کنی کی بازم جرئت کنی بری سراغ عشق و بپذیری بعدا با کله می‌خوری زمین.

 

صبح داشتم استوری‌ها رو چک می‌کردم که دیدم یکی داستان پسرک، موش کور، روباه و اسب رو معرفی کرده و گفته داستان خوبی برای عصرای پاییزی با یه نوشدنی گرمه؛ منم صبح پاییزی چه کم از عصر پاییز دارد گویان برگشتم که توی گوگل دنبال داستان باشم ولی حتی pdf زبان اصلیش رو هم پیدا نکردم (زیاد هم نگشتم)، ولی رسیدم به انیمیشنی که از روی همین داستان ساخته شده. یک جای داستان اسب به پسرک می‌گه بزرگترین آزادی ما واکنشیه که می‌تونیم به اتفاقات نشون بدیم. یاد دیشب افتادم که بعد مدت‌ها و سال‌های پرتنش نوجوونیم با مامانم دعوام شد؛ دعوای یک طرفه‌ای بود و بیشتر اون با من بحث کرد و من دو بار فقط گفتم نذار من دهنم رو وا کنم! :)  روی مبل دراز کشیده بودم و پشتم به آشپزخونه بود، بار دوم که گفتم نذار دهنم رو باز کنم، خودم خنده‌م گرفت ولی متاسفانه دعوا تموم نشد و مامانم شروع کرد به مسخره کردن تک تک اهدافی که دارم و اونم می‌دونه. نمی‌دونم؛ من خیلی وقته که تونستم دختر بچه 5 ساله درونم رو آروم کنم و گوش‌هاش رو بگیرم. اگه دو سال پیش بود احتمالا میومدم توی اتاق و در حد مرگ از دستش عصبانی می‌شدم و توی سر خودم فریاد می‌زدم، الان ولی کمی از کار بچگانه‌ش ناراحت شدم. از اینکه خیلی از جاها همین رفتار رو با برادرم داشته و وقتی من بهش گفتم، رفتارش رو درست کرده، خوشحالم، ولی کسی نیست این کار رو برای من بکنه؛ و خب It's OK. از اونجایی که آزادی من اینه که چطور واکنش بدم، امروز کلا نرفتم پایین. :) نمی‌دونم، ولی به نظرم خوبه که دیگه حس قربانی بودن ندارم، خوبه که دراماهای خونواده‌م رو می‌تونم مدیریت کنم، خوبه که می‌تونم وبلاگم رو تبدیل به جلسه تراپی کنم و بهتون نشون بدم خودآگاهی دارم ولی بازم بعضی وقت‌ها ناراحت می‌شم چون انسانم و اواخر دهه بیست بودن چیزی رو عوض نمی‌کنه. معمولا این چیزی نیست که بیام اینجا تعریفش کنم، ولی با الهام از آقای هایتن کج‌نویس، دارم سعی می‌کنم زیاد مبهم ننویسم، چون آسمون که زمین نمیاد، تعریف کن و رد شو.

به این نتیجه رسیدم که خیلی دارم در مورد زندگی و نوشتن و خودم و رفتارام، دراما کوئین بازی درمیارم؛ بعضی وقتا باید کمتر سخت بگیرم و به این فکر کنم که خب، الان چه می‌شه کرد عزیزم. الان که فرضا مشکل شماره یک روی میزه، شما دوتا راه‌‌حل ساده و قابل انجام پیشنهاد بده و یکیش رو هم همین امروز عملی کن. این بخش از هویتم داره خشک می‌شه و حالا خاک کجا رو بریزم روی سرم که نشد، یکم سرت رو از زیر برف سوشال میدیا بیار بیرون و قبول کن که مشکل جدیه و دوست داری وبلاگ هم بنویسی مثلا توی زندگیت، خب پنلت رو باز کن و دو خط بنویس. بگو امروز این یه قدم کوچیک رو برای این بخش برداشتم؛ شاید بعدا در جریان زندگی بازم یادت بره، می‌ره هم قطعا، ولی بازی وای بازم که همین شد رو رها کن، به جاش هر بار سعی کن سریع‌تر برگردی به چیزی که می‌خوای. مثلا به جای دراما کوئین بازی در مورد شوق نداشته‌ت، این رو هم در نظر بگیر که پیارسال واقعا سال سختی بوده برات، اتفاقا عوض شدی، شاید محافظه‌کار هم شدی این وسط، نوشتن فکرات دیگه مثل قبل حس خالی شدن ذهنت رو نداره برات. اتفاقا بیرون زدن از محدوده امنت محسوب می‌شه. چون شاید فکر کردن به هویت جدید و روبه‌رو شدن باهاش سخته برات؛ شاید واقعیتی که الان توش داری زندگی می‌کنی خسته‌کننده‌ست، شاید باید یهو به خودت نگی بپر توی آب، از چی می‌ترسی؟ خیلی چیزها ترس دارن و مشکلی نداره اول نوک انگشت‌هات رو بزنی به آب تا یه روز ببینی زیر آبی و مشکلی هم نداری. اون روز توی یه ویدیویی می‌گفت تو به کتاب‌های خودیاری نیاز نداری در واقع، تنها چیزی که می‌خوای عمل‌گرا بودن و نظم داشتنه. حالا در مورد این بخش از زندگی صرف عمل‌گرا بودن و بیرون اومدن از حباب خودت کمک می‌کنه. پس الان نمی‌دونم این متن رو چطور تموم کنم، ولی به هر حال، آره.

داشتم دنبال یه عکس می‌گشتم، یادم افتاد اینجا دارمش، پنلم رو باز کردم و دیدم یک نظر جدید دارم؛ کسی برام نوشته بود: «چرا دیگه نمی‌نویسی؟». 

از این‌که این بخش از هویتم داره خشک می‌شه خوشم نمیاد؛ از این‌که مدت‌هاست به این فکر نکرده‌‌م که این رو برم توی وبلاگم بنویسم تا بمونه و بعدها یادم بیاد، خوشم نمیاد. از این‌که اونقدر بین نوشتن‌هام فاصله افتاده که چطور نوشتن رو یادم رفته هم خوشم نمیاد. دیشب داشتم به این فکر می‌کردم توی این دو سالی که گذشت من تغییر زیادی نکرده‌م، بخش جدیدی توی زندگیم شروع نشده، احساس می‌کنم به بطالت گذشته و این ناراحتم می‌کنه. متر من برای اندازه‌گیری مفید بودن ماه‌های زندگیم معمولا نوع رفتاریه که در مقابل اتفاق‌های زندگی نشون می‌دم؛ اینه که مثلا النای سه ماه قبل چه واکنشی نشون می‌داد و الان چقدر عوض شدم و بهتر شدم و به به. احساس می‌کنم مدت‌هاست خبری از این نیست، شاید چون به ثبات رفتاری رسیده‌م، شایدم چون بزرگسالی این شکلیه، شایدم چون اونقدر خودم رو با چیزای بی‌اهمیت مشغول کرده‌م که الان بی‌حس شده‌م و بیشتر روزهام اپیزودهای تکراری یه سریال طولانی‌ان که خودم هم دوست ندارم ببینمش. یادمه سه سال پیش یه روز حالم بد بود، عصر رفتم از پشت پنجره بیرون رو نگاه کنم، آسمون صورتی بود و یه دسته پرنده دیدم، اونقدر حالم بهتر شد که اومدم اینجا یه پست نوشتم در باب تاب‌آوری و زیبایی زندگی یا همچین چیزی. از این‌که ندونم دارم چیکار می‌کنم و کجا می‌رم، می‌ترسم. می‌ترسم یهو ببینم چهل سالم شده و زندگی از دستم سر خورده و رفته. یه زمانی فکر می‌کردم آفرین به من که تو این محیط بودم ولی تونستم خودم رو کنار بکشم و یه مسیری مشخص کنم تو ذهنم و پیش برم، الان می‌بینم غافل بشی محیط تو رو می‌بلعه؛ می‌بینی خودت شدی پیشتاز اون محیطی که ازش فراری بودی. از اینکه مبهم بنویسمم خوشم نمیاد راستش، چون خب که چی، ولی انگار تعریف کردن کامل یه اتفاق مثل نوشتن تو دفتر خاطراتت می‌مونه و حوصله سر بره. دلم برای وقتایی که زندگی رو رمانتیزه می‌کردم (معادل فارسیش رو نمی‌‌دونم، شاید آرمان‌گرایانه زندگی کردن؟)، تنگ شده؛ بعضی وقتا فکر می‌کنم همه چیز مال وقتیه که جوان بودم و جاهل. نمی‌دونم دقیقا چطور توضیحش بدم، افسرده یا غمگین نیستم، ولی اون شوقی که یک زمانی برای هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک داشتم، الان ندارم. این شوق نداشتن روی خیلی چیزها تاثیر گذاشته، به طور خاص هم روی لذت نبردنم از چیزهای کوچیک، روی اینکه حواسم پرته و نمی‌نویسم و زندگیم مثل یه کشتی بی‌مسیر وسط اقیانوس داره هر طرفی که باد می‌بره، می‌ره. شایدم غافل شدنم از این چیزها باعث شده دیگه از چیزی لذت نبرم، چون همین کارای عادی و کوچیک در طول روز باعث می‌شدن یه مرخصی کوچیک از روزمرگی بگیری و حواست رو جمع کنی به اینکه زندگی کوتاهه و فقط یک بار.

چرا نمی‌نویسم، چون نمی‌دونم، حرفی برای زدن ندارم، اگر بزنم اینطوری درهم و برهم و تکراریه. الان دیدم تو قسمت معرفی بالای وبلاگ هنوز نوشته بیست و پنج سالمه، در حالی که الان بیست و هفت سالمه. فکر کنم همین منظورم رو توضیح می‌ده که چطور دو سال گذشت و حواسم نبود اصلا.